I traveled far across the world's expanse

And spent my days with all kinds of people

در اقصای عالم بگشتم بسی

به سر بردم ایام با هر کسی

I found delights in every corner

And gathered a sheaf from every harvest

تمتع به هر گوشه‌ای یافتم

ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم

But none like the humble souls of Shiraz

I saw, may mercy be upon this soil

چو پاکان شیراز، خاکی‌نهاد

ندیدم، که رحمت بر این خاک باد

The devotion of the men of this pure land

Made me turn away from Syria and Rome

تولای مردان این پاک‌بوم

برانگیختم خاطر از شام و روم

I felt sorrow leaving all those gardens

And going empty-handed to my friends

دریغ آمدم زآن همه بوستان

تهیدست رفتن سوی دوستان

I said to myself, they bring sugar from Egypt

To offer as gifts to their friends

به دل گفتم از مصر قند آورند

برِ دوستان ارمغانی برند

If my hands lacked such sugar,

I had sweeter words than sugar

مرا گر تهی بود از آن قند، دست

سخن‌های شیرین‌تر از قند هست

Not sugar that people eat with their mouths

But the kind of sweetness scholars write on paper

نه قندی که مردم به صورت خورند

که ارباب معنی به کاغذ برند

When I completed this palace of fortune

I built ten gates of wisdom within it

چو این کاخ دولت بپرداختم

بر او دَه در از تربیت ساختم

One gate is justice, wisdom, and foresight

Protecting creation and fearing God

یکی باب عدل است و تدبیر و رای

نگهبانی خلق و ترس خدای

The second gate is founded on kindness

So the blessed may give thanks for God's grace

دُوُمْ باب احسان نهادم اساس

که مُنعم کند فضل حق را سپاس

The third gate is love, ecstasy, and passion

Not the love imposed by force

سوم باب عشق است و مستی و شور

نه عشقی که بندند بر خود بزور

The fourth is humility; the fifth, contentment

The sixth, the remembrance of the contented soul

چهارم تواضع، رضا پنجمین

ششم ذکر مرد قناعت‌گزین

The seventh gate, the realm of nurturing wisdom

The eighth, gratitude for well-being

به هفتم در، از عالم تربیت

به هشتم در، از شُکر بر عافیت

The ninth gate is repentance and the path of truth

The tenth, prayer and the conclusion of the book

نهم بابِ توبه است و راهِ صواب

دهم در مناجات و ختم کتاب

On an auspicious day and a blessed year,

In the joyful time between two festivals.

به روز همایون و سال سعید

به تاریخ فرّخ میان دو عید

The year exceeded six hundred by fifty-five,

When this renowned treasure was filled with pearls.

ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج

که پُر دُر شد این نامبردار گنج

I remain with my skirt full of gems,

Yet my head is bowed to my knees in shame.

بمانده‌ست با دامنی گوهرم

هنوز از خجالت به زانو سرم

For even in a sea of pearls, there are shells,

As in a garden, there are tall and short trees.

که در بحرِ لؤلؤ صدف نیز هست

درختِ بلند است در باغ و پست

O wise and pure-hearted one,

Never have I heard a wise man faultfinding.

الا ای خردمند پاکیزه‌خوی

خردمند نشنیده‌ام عیب‌جوی

Whether a robe is silk or linen,

There must be padding within.

قبا گر حریر است و گر پرنیان

به ناچار حَشوَش بود در میان

If you find no linen, seek it not,

Show kindness and cover its flaws.

تو گر پرنیانی نیابی، مجوش

کرم کار فرما و حشوش بپوش

I do not boast of my own virtue,

I extend my hand in humility.

ننازم به سرمایهٔ فضلِ خویش

به دریوزه آورده‌امْ دستْ پیش

I heard that on the Day of Hope and Fear,

The Generous forgives the wicked for the righteous.

شنیدم که در روز امیّد و بیم

بَدان را به نیکان ببخشد کریم

If you see flaws in my words,

Attribute them to the Creator of the world.

تو نیز اَر بدی بینیم در سَخُن

به خلق جهان‌آفرین کار کن

If one couplet among a thousand pleases you,

Show honor and refrain from reproach.

چو بیتی پسند آیدت از هزار

به مردی، که دست از تَعنَّت بدار

Indeed, my Persian writings,

Are like musk, priceless in Khotan.

همانا که در فارس انشای من

چو مشک است بی‌قیمت اندر خُتن

Like the sound of a drum, impressive from afar,

My flaws remain hidden in my absence.

چو بانگ دهل هولم از دور بود

به غیبت درم عیبْ مستور بود

Saadi brought roses to the garden,

Playfully, as pepper is brought to India.

گل آورد سعدیْ سوی بوستان

به شوخی و فلفل به هندوستان

Like a date, sweet with its skin,

But when opened, it has a pit inside.

چو خرما به شیرینی اندوده پوست

چو بازش کنی استخوانی در اوست