Chapter 5: On love and youth

باب پنجم: در عشق و جوانی

Hekayat No. 1: They said to Hasan Maimandi: Sultan Mahmud has several slaves...

حکایت شماره ۱: حسن میمندی را گفتند: سلطان محمود چندین بنده ...

Hekayat No. 2: They say: A master had a very handsome slave and regarded him with affection and piety.

حکایت شماره ۲: گویند: خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت.

Hekayat No. 3: I saw a pious man afflicted with love for someone, with no strength to...

حکایت شماره ۳: پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار، نه طاقت ...

Hekayat No. 4: Someone had lost his heart, had given up on his life, and his focus was on a dangerous place, a place of destruction.

حکایت شماره ۴: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه‌ هلاک.

Hekayat No. 5: One of the students had perfect joy, and the teacher from...

حکایت شماره ۵: یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از ...

Hekayat No. 6: I remember one night when a dear friend came in; I jumped up so unconsciously that my lamp was extinguished by my sleeve.

حکایت شماره ۶: شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد؛ چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.

Hekayat No. 7: Someone said to a friend whom he hadn't seen for a long time: Where have you been? I've been longing for you.

حکایت شماره ۷: یکی، دوستی را که زمان‌ها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بوده‌ام؟

Hekayat No. 8: I remember in former times that my friend and I, like two...

حکایت شماره ۸: یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی، چون دو ...

Hekayat No. 9: I saw a scholar who was afflicted with someone and his secret was revealed. He endured much oppression and showed boundless patience.

حکایت شماره ۹: دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش بر ملا افتاده. جور فراوان بردی و تحمل بی‌کران کردی.

Hekayat No. 10: In the prime of youth, as you know, with a beautiful person...

حکایت شماره ۱۰: در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی، با شاهدی ...

Hekayat No. 11: Someone asked one of the Arabized people of Baghdad: What do you say about beardless youths?

حکایت شماره ۱۱: یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد: مٰا تقول فی المرد؟

Hekayat No. 12: Someone asked one of the scholars: Someone is with a beautiful person in...

حکایت شماره ۱۲: یکی را از علما پرسیدند که: یکی با ماهروییست در ...

Hekayat No. 13: They put a parrot in a cage with a crow, and from the ugliness of its sight...

حکایت شماره ۱۳: طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او ...

Hekayat No. 14: I had a companion with whom I had traveled for years and shared...

حکایت شماره ۱۴: رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک ...

Hekayat No. 15: Someone's young and beautiful wife passed away, and his decrepit mother-in-law...

حکایت شماره ۱۵: یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت ...

Hekayat No. 16: I remember that in my youth I used to pass by a street and my gaze...

حکایت شماره ۱۶: یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر ...

Hekayat No. 17: One year, Muhammad Khwarazmshah, may God have mercy on him, with Khita for...

حکایت شماره ۱۷: سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای ...

Hekayat No. 18: A dervish in a Hejaz caravan was with us, one of...

حکایت شماره ۱۸: خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از ...

Hekayat No. 19: One of the Arab kings was told the story of Majnun and Layli and his troubled state...

حکایت شماره ۱۹: یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او ...

Hekayat No. 20: They tell a story of the judge of Hamadan who was infatuated with a blacksmith's son...

حکایت شماره ۲۰: قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش ...

Hekayat No. 21: There was a generous and virtuous young man.

حکایت شماره ۲۱: جوانی پاکباز پاکرو بود