Hekayat 12: Sleepless in Mecca

حکایت شماره ۱۲: شبی در بیابان مکه از بی‌خوابی پای رفتنم نماند؛ سر بنهادم و شتربان را گفتم: دست از من بدار.

One night in the desert of Mecca, due to sleeplessness, I could no longer walk; I laid my head down and told the camel driver to leave me alone.

شبی در بیابانِ مکّه از بی‌خوابی پایِ رفتنم نماند؛ سر بنهادم و شتربان را گفتم: دست از من بدار.

How long can a poor foot traveler go?

Whose camel is weary of bearing (him).

پایِ مسکینْ پیاده چند رود؟

کز تحمّل ستوه شد بُختی

Until a fat body becomes thin,

A thin one would have died from hardship.

تا شود جسمِ فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

He said: O brother! The sanctuary is ahead and robbers are behind; if you go, you will win, and if you sleep, you will die.

گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامیّ در پس؛ اگر رفتی بُردی، وگر خفتی، مُردی.

It is pleasant to sleep under the acacia trees on the desert road,

But on a night of departure, one must bid farewell to life.

خوش است زیرِ مُغیلان به راه بادیه خُفت

شبِ رَحیل ولی ترکِ جان بباید گفت