Hekayat 13: A wound by the sea
حکایت شماره ۱۳: پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد.
I saw a pious man by the sea who had a leopard's wound that no medicine could heal.
پارسایی را دیدم بر کنارِ دریا که زخمِ پلنگ داشت و به هیچ دارو بِه نمیشد.
He was afflicted with it for a long time and constantly thanked God, may He be glorified and exalted. They asked him what he was giving thanks for. He said: I give thanks that I am afflicted with a calamity, not with a sin.
مدّتها در آن رنجور بود و شکر خدای، عَزَّوَجَّلَ، عَلَیالدَّوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
If that dear friend (God) causes me to be miserably killed,
So that you do not say that at that moment I am concerned about my life.
گر مرا زار به کشتن دهد آن یارِ عزیز
تا نگویی که در آن دم غمِ جانم باشد
I will say: What sin has been committed by the humble servant
That He is displeased with me? That is my concern.
گویم: از بندهٔ مسکین چه گنه صادر شد
کاو دل آزرده شد از من؟ غمِ آنم باشد