Hekayat 26: Rest by the grove

حکایت شماره ۲۶: یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه‌ای خفته.

I remember one night in a caravan we had traveled all night and at dawn slept beside a thicket.

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشه‌ای خفته.

A passionate man who was traveling with us shouted and took to the desert and found no rest.

شوریده‌ای که در آن سفر همراهِ ما بود نعره‌ای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.

When it was day, I asked him: What was that state?

چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟

He said: I saw nightingales singing from the trees, and partridges from the mountain, and frogs in the water, and animals from the thicket;

گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛

I thought that it would not be righteous for all to be praising God and I to be sleeping in heedlessness.

اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.

Last night a bird was singing at dawn

It took away my reason, patience, strength, and senses

دوش مرغی به صبح می‌نالید

عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش

One of my sincere friends

Perhaps my voice reached his ears

یکی از دوستان مخلِص را

مگر آواز من رسید به گوش

He said I did not believe that you

Could be so bewildered by the song of a bird

گفت باور نداشتم که تو را

بانگِ مرغی چنین کند مدهوش

I said: This is not the condition of humanity

The bird praises God, and I am silent

گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست

مرغْ تسبیح‌گوی و من خاموش