Hekayat 36: A Dervish's Arrival

حکایت شماره ۳۶: درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه ...

A dervish arrived at a gathering where the host was a generous person; the people of knowledge and eloquence were saying witty remarks and jokes.

درویشی به مَقامی در آمد که صاحبِ آن بُقعه کریم‌النَّفس بود؛ طایفهٔ اهل فضل و بَلاغت در صحبتِ او هر یکی بَذله و لطیفه همی‌گفتند.

The dervish had been traveling through the desert and was hungry and had not eaten anything.

درویش راهِ بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده.

One of them said with subtlety: You should also say something.

یکی از آن میان به طریقِ ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت.

He said: I don't have the knowledge and literature like others, and I haven't read anything, so be content with just one couplet from me.

گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده‌ام، به یک بیت از من قناعت کنید.

I am hungry, and in front of me is a table of bread

Like a eunuch at the door of a women's bathhouse

من گرسنه در برابرم سفرهٔ نان

همچون عَزَبم بر درِ حمّامِ زنان

His friends understood his extreme helplessness and brought the table in front of him.

یاران نهایتِ عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند.

The host said: Oh friend, wait a while until my servants make some fried meatballs.

صاحب دعوت گفت: ای یار! زمانی توقّف کن که پرستارانم، کوفته بریان می‌سازند.

Don't bring meatballs to my table

For a hungry person, empty bread is like meatballs

کوفته بر سفرهٔ من گو مباش

گُرْسِنه را نانِ تهی کوفته است