Hekayat 47: Fresh Flowers
حکایت شماره ۴۷: دیدم گل تازه چند دسته
I saw a few fresh bouquets of flowers
Growing on a dome of plants
دیدم گلِ تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
I said: What was this insignificant plant
That it too sits in the row of flowers?
گفتم: چه بود گیاهِ ناچیز
تا در صفِ گل نشیند او نیز؟
The plant wept and said: Be silent
The forgetful worm does not speak
بگریست گیاه و گفت: خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
Though I lack beauty, color, and fragrance
Am I not still a plant of His garden?
گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاهِ باغِ اویم؟
I am a servant of the Generous Lord
Nurtured by His ancient grace
من بندهٔ حضرتِ کریمم
پروردهٔ نعمتِ قدیمم
Whether I am without skill or skilled
My hope is in the kindness of the Lord
گر بی هنرم وگر هنرمند
لطف است امیدم از خداوند
Though I possess no wealth
Nor the capital of obedience
با آن که بِضاعتی ندارم
سرمایهٔ طاعتی ندارم
He knows the remedy for His servant's troubles
When no means remain for him
او چارهٔ کارِ بنده داند
چون هیچ وسیلتش نمانَد
It is the custom of the masters of liberation
To free the old servant
رسم است که مالکانِ تحریر
آزاد کنند بندهٔ پیر
O Lord, the adornment of the world
Have mercy on Your old servant
ای بارخدای عالم آرای
بر بندهٔ پیرِ خود ببخشای
Saadi, take the path to the Kaaba of contentment
O man of God! Take hold of God's door
سعدی رهِ کعبهٔ رضا گیر
ای مردِ خدا! درِ خدا گیر
Wretched is the one who turns away
From this door, seeking another
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر بیابد