Hekayat 7: Childhood devotion

حکایت شماره ۷: یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز.

I remember that in my childhood I was devout, a night-waker, and fond of asceticism and abstinence.

یاد دارم که در ایام طُفولیّت مُتَعَبِّد بودمی و شب‌خیز و مُوْلَعِ زهد و پرهیز.

One night I was sitting in the presence of my father, may God have mercy on him, and I had not closed my eyes all night, holding the precious Quran in my hand, while a group was sleeping around us.

شبی در خدمتِ پدر، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصْحَفِ عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گردِ ما خفته.

I said to my father: None of these people lift their heads to perform two rak'ahs of prayer. They are so deeply in the sleep of heedlessness that it is as if they are not sleeping but dead.

پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خوابِ غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند.

He said: Dear son! If you were also asleep, it would be better than speaking ill of others.

گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستینِ خلق افتی.

The claimant sees no one but himself,

Because he has a veil of illusion before him.

نبیند مدّعی جز خویشتن را

که دارد پردهٔ پندار در پیش

If you are granted the eye that sees God,

You will see no one more helpless than yourself.

گرت چشمِ خدا بینی ببخشند

نبینی هیچ‌کس عاجزتر از خویش