Hekayat No. 10: A poet praised the leader of the thieves...

حکایت شماره ۱۰: یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او ...

One of the poets went before the leader of the thieves and recited a eulogy for him. He ordered that his clothes be taken off and he be expelled from the village. The poor man was walking naked in the cold. Dogs fell upon his heels. He wanted to pick up a stone to fend off the dogs, but the ground was frozen; he was unable. He said: What kind of illegitimate people are these; they have let the dogs loose and tied up the stones! The leader saw and heard from his chamber and laughed. He said: O wise man! Ask something of me. He said: I want my clothes back, if you bestow a favor.

یکی از شعرا پیشِ امیرِ دزدان رفت و ثَنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بَرکنَند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفایِ وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود؛ عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند؛ سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود می‌خواهم، اگر انعام فرمایی.