Hekayat No. 13: Someone recited the Adhan in Sanjar mosque...

حکایت شماره ۱۳: یکی در مسجد سنجار به تطوع بانگ گفتی به ادایی که ...

Someone in the mosque of Sinjar voluntarily called the adhan in a manner that the listeners were repulsed by it, and the owner of the mosque was a just and virtuous emir, he did not want him to be offended. He said: O young man! This mosque has old muezzins, I have assigned five dinars to each of them, I will give you ten dinars so that you go somewhere else.

یکی در مسجدِ سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادلِ نیک‌سیرت، نمی‌خواستش که دل‌آزرده گردد. گفت: ای جوانمرد! این مسجد را مؤذّنانند قدیم، هر یکی را پنج دینار مرتّب داشته‌ام، تو را ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی.

They agreed on this and he left. After a while, he came back to the emir on a passage. He said: O lord! You did me wrong by expelling me from that place for ten dinars, because here where I have gone, they are giving me twenty dinars to go somewhere else and I do not accept! The emir became beside himself with laughter and said: Beware! Until they become satisfied with fifty, do not accept!

بر این قول اتّفاق کردند و برفت. پس از مدّتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند! بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بُقعه به در کردی که اینجا که رفته‌ام، بیست دینارم همی‌دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم! امیر از خنده بی‌خود گشت و گفت: زنهار! تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!

No one scrapes clay from the surface of hard rock with an axe,

As your harsh call scrapes the heart.

به تیشه کس نخراشد ز رویِ خارا گِل

چنان که بانگِ درشت تو می‌خراشد دل