Hekayat No. 15: I saw a Bedouin in the circle of jewelers

حکایت شماره ۱۵: اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت ...

I saw an Arab in a gathering of jewelers in Basra who was recounting that: Once, I had lost my way in a desert and had nothing left of provisions, and had resigned myself to death, when suddenly I found a pouch full of pearls. I will never forget that joy and happiness when I thought it was roasted wheat, and then that bitterness and despair when I realized it was pearls!

اَعرابی را دیدم در حلقهٔ جوهریانِ بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنیٰ چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پُر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندمِ بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!

In the dry desert and flowing sand

What is pearl or shell to a thirsty person's mouth?

در بیابانِ خشک و ریگِ روان

تشنه را در دهان چه دُر چه صدف

A man without provisions who has collapsed

What is gold or earthenware on his belt?

مردِ بی‌توشه کاوفتاد از پای

بر کمربندِ او چه زر چه خَزَف