Hekayat No. 19: One of the kings with a few close associates in a hunting ground

حکایت شماره ۱۹: یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به ...

One of the kings, with a few close companions, strayed far from their residence in a winter hunting ground, until night fell, and they saw a peasant's house.

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب در‌آمد، خانهٔ دهقانی دیدند.

The king said: 'Let us go there for the night so that we are not troubled by the cold.'

مَلِک گفت: شب آنجا رَویم تا زحمتِ سرما نباشد.

One of the ministers said: 'It is not befitting the king's dignity to seek refuge in a peasant's house; let us pitch a tent here and make a fire.'

یکی از وزرا گفت: لایقِ قدرِ پادشاه نیست به خانهٔ دهقانی اِلْتِجا کردن، هم‌ اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.

The peasant was informed. He prepared what he had and brought it forward, kissed the ground, and said: 'The high status of the Sultan has not been lowered, but they did not want the status of the peasant to be raised.'

دهقان را خبر شد. ما‌حَضَری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدرِ بلندِ سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدرِ دهقان بلند گردد.

The Sultan liked his speech, and they moved to his house for the night. In the morning, he bestowed upon him robes of honor and blessings. They heard him walking a few steps alongside the Sultan, saying:

سلطان را سخن گفتنِ او مطبوع آمد، شبانگاه به منزلِ او نَقل کردند. بامدادانش خِلْعَت و نعمت فرمود. شنیدندش که قدمی چند در رکابِ سلطان همی‌رفت و می‌گفت:

Nothing was diminished from the Sultan's status and grandeur

From his attention to a peasant's guesthouse

ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم

از التفات به مهمان‌سرایِ دهقانی

The peasant's humble dwelling reached the sun

Because a Sultan like you cast his shadow upon it

کلاه‌گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی