Hekayat No. 3: A Pious Man Afflicted with Love

حکایت شماره ۳: پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار، نه طاقت ...

I saw a pious man captivated by the love of someone, having neither the strength to endure nor the power to speak. As much as he saw blame and suffered loss, he did not abandon his love and said:

پارسایی را دیدم به محبّتِ شخصی گرفتار، نه طاقتِ صبر و نه یارایِ گفتار. چندان که ملامت دیدی و غَرامت کشیدی، ترکِ تَصابی نگفتی و گفتی:

I will not shorten my hand from your hem

Even if you strike me with your sharp sword.

کوته نکنم ز دامنت دست

ور خود بزنی به تیغِ تیزم

After you, there is no refuge or shelter

I flee even from you, only to you.

بعد از تو مَلاذ و مَلْجَائی نیست

هم در تو گریزم، ار گریزم

Anyway, I blamed him and said: What happened to your precious intellect that the base self prevailed? He pondered for a moment and said:

باری، ملامتش کردم و گفتم: عقلِ نفیست را چه شد تا نفسِ خسیس غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت:

Wherever the sultan of love arrives, there remains no

Place for the strength of the arm of piety.

هر کجا سلطانِ عشق آمد، نماند

قوّتِ بازویِ تقویٰ را محل

How can a chaste, helpless person live

Having fallen up to his neck in the mire?

پاک‌دامن چون زِیَد بیچاره‌ای

اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟