Hekayat No. 4: One day, I was driven hard by the pride of youth and at night I was left at the foot of a shaky mountain.

حکایت شماره ۴: روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده.

One day, driven by the pride of youth, I had ridden hard, and by nightfall, I was exhausted at the foot of a hill.

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده.

A weak old man came from behind the caravan and said: 'Why do you sit when this is not a place to sleep?'

پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟

I said: 'How can I go when I have no strength to walk?!'

گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟!

He said: 'Have you not heard what the wise have said: 'Going and resting is better than running and breaking down.''

گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفته‌اند: رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.

O you who are eager for a destination, do not rush

Heed my advice and learn patience.

ای که مشتاق منزلی مشتاب

پند من کار بند و صبر آموز

The Arabian horse runs swiftly at a gallop

While the camel goes slowly day and night.

اسب تازی دو تگ رود به شتاب

و اشتر آهسته می‌رود شب و روز