Hekayat No. 6: A Dear Friend's Unexpected Visit
حکایت شماره ۶: شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد؛ چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.
I remember a night when a dear friend entered the door; I jumped up so unconsciously that my lamp was extinguished by my sleeve.
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد؛ چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.
The apparition of the one who dispels the darkness with his appearance arrived
I was amazed at my fortune, where did this blessing come from?
سَرَیٰ طَیْفُ مَنْ یَجْلُو بِطَلْعَتِهِ الدُّجیٰ
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟
He sat down and began to reproach me, saying: When you saw me, you extinguished the lamp, what does it mean?
بنشست و عتاب آغاز کرد که: مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی، به چه معنی؟
I said: With two meanings: one that I thought the sun had risen and the other that I remembered this verse:
گفتم: به دو معنی: یکی آن که گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:
When a heavy person comes before the candle
Extinguish it in the midst of the gathering.
چون گرانی به پیشِ شمع آید
خیزش اندر میان جمع بِکُش
And if it is a sweet-lipped, smiling one
Take his sleeve and extinguish the candle.
ور شکرخندهایست شیرینلب
آستینش بگیر و شمع بکش
Hekayat No. 6: A Dear Friend's Unexpected Visit
Book: Gulistan