Section 6: When he passed from that to Fereydun, two eights

بخش ۶: چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت

When Fereydoun’s years surpassed twice eight,

From Alborz Mountain he descended to the plain.

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت

He approached his mother, inquired, and said,

Reveal to me the hidden truth that lies ahead.

بر مادر آمد پژوهید و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت

Tell me who my father was,

And from which noble seed I am born.

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کیم من ز تخم کدامین گهر

What shall I say when I stand in the assembly?

Share with me a wise tale about my lineage.

چه گویم کیم بر سر انجمن

یکی دانشی داستانم بزن

Franak said to him, O seeker of glory,

I shall tell you everything you ask.

فرانک بدو گفت کای نامجوی

بگویم ترا هر چه گفتی بگوی

Know that from the borders of Iran's land,

There was a man named Abtin.

تو بشناس کز مرز ایران زمین

یکی مرد بد نام او آبتین

He was of the Kian lineage and ever watchful,

Wise, brave, and harmless to others.

ز تخم کیان بود و بیدار بود

خردمند و گرد و بی‌آزار بود

His ancestry traced back to Tahmuras the brave,

Who preserved his father’s memory through generations.

ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

He was your father and my noble companion,

No bright day existed for me without him.

پدر بد ترا و مرا نیک شوی

نبد روز روشن مرا جز بدوی

Then Zahhak, the sorcerer worshiper,

Raised his hand against your life in Iran.

چنان بد که ضحاک جادوپرست

از ایران به جان تو یازید دست

From him, I kept you hidden,

How many dark days I endured.

ازو من نهانت همی داشتم

چه مایه به بد روز بگذاشتم

Your father, that precious young man,

Gave his life for your shining soul.

پدرت آن گرانمایه مرد جوان

فدی کرده پیش تو روشن روان

Upon Zahhak’s shoulders grew two serpents,

Who wreaked havoc upon Iran.

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد از ایران دمار

They prepared your father’s head with brains,

Feeding the serpents their cruel meal.

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

Finally, I fled to a forest,

Where no one dared imagine entering.

سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای

که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای

I saw a cow, radiant as spring,

Covered in dazzling hues and patterns.

یکی گاو دیدم چو خرم بهار

سراپای نیرنگ و رنگ و نگار

Its guardian, with a humble heart,

Sat within the forest, devoted and royal.

نگهبان او پای کرده بکش

نشسته به بیشه درون شاهفش

To him, I entrusted you for many years,

He raised you with love and care.

بدو دادمت روزگاری دراز

همی پروردیدت به بر بر به ناز

From the udder of that peacock-colored cow

You would rise like a brave leopard

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور پلنگ

Finally, from that cow and meadow

One by one, the news reached the king

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

یکایک خبر شد سوی شهریار

Suddenly, I took you from the forest

Fleeing from the hall and home

ز بیشه ببردم ترا ناگهان

گریزنده ز ایوان و از خان و مان

He came and killed that precious one

As well as the kind, speechless nurse

بیامد بکشت آن گرانمایه را

چنان بی‌زبان مهربان دایه را

From our hall to the sunlit earth

He raised and turned that height into a pit

وز ایوان ما تا به خورشید خاک

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

When Fereydun heard this, he listened intently

And became agitated by his mother's words

فریدون چو بشنید بگشادگوش

ز گفتار مادر برآمد به جوش

His heart filled with pain and his head with vengeance

His brows furrowed with anger

دلش گشت پردرد و سر پر ز کین

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

He responded to his mother, 'A lion

Does not become brave without a test

چنین داد پاسخ به مادر که شیر

نگردد مگر ز آزمایش دلیر

The sorcerer has now acted

I must take action with my sword

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا برد باید به شمشیر دست

I will follow the command of the pure God

I will raise the dust from Zahhak's hall

بپویم به فرمان یزدان پاک

برآرم ز ایوان ضحاک خاک

His mother said to him, 'This is not wisdom

You are not yet prepared to face the world'

بدو گفت مادر که این رای نیست

ترا با جهان سر به سر پای نیست

Zahhak, the world ruler with crown and throne

His army ready to obey his command

جهاندار ضحاک با تاج و گاه

میان بسته فرمان او را سپاه

If he wishes, he can gather a hundred thousand from each country

Girded for battle on his behalf

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

کمر بسته او را کند کارزار

This is not the way of bond and vengeance

Do not see the world with youthful eyes

جز اینست آیین پیوند و کین

جهان را به چشم جوانی مبین

For whoever drinks the wine of youth

Sees none but himself in the world

که هر کاو نبید جوانی چشید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

In that drunkenness, he will lose his head

May your days be nothing but joyful and prosperous

بدان مستی اندر دهد سر بباد

ترا روز جز شاد و خرم مباد