Ghazal 21: My heart and faith departed, and the beloved rose in reproach

غزل شماره ۲۱: دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

My heart and faith departed, and the beloved rose in reproach

Said 'Don't sit with me, for peace departs with you'

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

Who has heard of anyone sitting peacefully in this feast

Who did not rise with regret at the end of the gathering

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

If the candle boasted of that smiling lip

Before your lovers it rose nights in penalty

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

In the meadow the spring breeze from beside rose and cypress

Rose in support of that cheek and stature

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

You passed by intoxicated and from the recluses of heaven

The tumult of resurrection rose to behold you

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت

به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

Before your gait, from shame did not lift its foot

The proud cypress that rose in grace from stature

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

Hafez, cast off this patched cloak, perhaps you'll save your life

For fire rose from the cloak of hypocrisy and miracle-working

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست