Mathnavi - O wild gazelle, where are you?

مثنوی (الا ای آهوی وحشی)

O wild gazelle, where are you?

I have several familiarities with you.

اَلا اِی آهویِ وَحشی! کجایی؟

مرا با توست چندین آشنایی

Two lonely ones, two wanderers, two without anyone.

Predator and your trap, lurking from front and behind.

دو تنها و دو سرگردان، دو بی‌کس

دَد و دامت، کمین از پیش و از پس

Come, let us know each other's state.

Let us seek each other's desire if we can.

بیا تا حال یک‌دیگر بِدانیم

مُراد هم بجوییم ار توانیم

For I see that this troubled plain

Has no pleasant and joyful pasture.

که می‌بینم که این دشتِ مُشَوَّش

چراگاهی ندارد خُرَّم و خَوش

Who will be, tell me, O friends,

The friend of the friendless, the companion of the strangers.

که خواهد شد، بگویید ای رفیقان

رفیقِ بی‌کسان، یارِ غریبان

Unless the blessed-footed Khidr appears,

With the blessing of his effort, he opens a way.

مَگر خضْرِ مُبارک پی درآید

ز یُمْنِ همَّتش، کاری گُشاید

Perhaps the time of nurturing loyalty has come,

For my omen came «Do not leave me alone».

مگر وقتِ وفا پَروَردَن آمد

که فالَم «لا تَذَرْنِی فَرْداً» آمد

This I remember from a wise old man,

I have not forgotten it, indeed never.

چنینم هست یاد از پیرِ دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا

That one day a traveler in a land

A wandering dervish kindly said to him:

که روزی ره‌رُوی در سرزمینی

به لُطفش گفت رِندی ره‌نشینی

O traveler, what do you have in your bag?

Come, set a trap, if you have bait.

که ای سالک چه در اَنبانه داری؟

بیا دامی بِنِه، گر دانه داری

He answered him, said: I have a trap,

But I must hunt the Simurgh.

جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم

He said: How will you obtain its sign?

For its nest is without a trace from us.

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش

Like that flowing cypress, a caravan went,

Like a cypress branch, it keeps watch.

چو آن سروِ روان شد کاروانی

چو شاخِ سرو می‌کن دیده‌بانی

Do not give up the cup of wine and the base of the flower,

But do not be unaware of the intoxicated world.

مَدِه جامِ مِی و پایِ گُلَ ازْ دست

ولی غافل مَباشَ ازْ دَهرِ سَرمست

At the edge of a spring and the side of a stream,

A tear and a conversation with oneself.

لبِ سَرچشمه‌ای و طَرْفِ جویی

نَمِ اَشکی و با خود گفت و گویی

What weight will my need bring to this melody?

Since the rich sun has become a purse-maker.

نیازِ من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشیدِ غَنی شد کیسه‌پرداز

In memory of the departed and the loved ones,

Become in harmony with the spring cloud.

به یادِ رفتگان و دوست‌داران

موافق گَرد با اَبرِ بهاران

The sword of separation struck so mercilessly,

As if there had never been any acquaintance.

چنان بی‌رحم زد تیغِ جدایی

که گویی خود نبوده است آشنایی

When the flowing water comes to you lamenting,

Seek help from the water of your own eyes (tears).

چو نالان آمَدَت آبِ رَوان پیش

مَدَد بَخشَش از آبِ دیدهٔ خویش

That old companion showed no consideration,

O Muslims, O Muslims, for God's sake!

نکرد آن هم‌دمِ دیرین مُدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را

Unless the blessed-footed Khidr can,

Bring this lonely one to that lonely one.

مگر خضرِ مبارک‌پِی تواند

که این تنها بدان تنها رساند

You see the pearl and pass by the worthless bead,

Pass by a style that does not become famous.

تو گوهر بین و از خَرمُهره بگذر

ز طرزی، کآن نگَردد شُهره، بگذر

When I bring the fish of the pen to writing,

You ask for the interpretation from «Nun wal-Qalam».

چو من ماهیِ کِلک آرَم به تَحریر

تو از «نون والقلم» می‌پُرس تَفسیر

I mixed the soul with wisdom,

And from that seed, which was obtained, I sowed.

روان را با خِرَد دَرهم سِرِشتم

وَز آن تخمی، که حاصل بود، کِشتم

Joyfulness is evident in this composition,

For it is the essence of poetry and the core of the soul of parts.

فَرَح‌بَخشی درین ترکیب پیداست

که نغزِ شعر و مغزِ جانِ اَجزاست

Come and from the fragrance of this good hope,

Make the scent of the soul eternally fragrant.

بیا وَز نِکهَتِ این طیبِ اُمّید

مشامِ جانْ مُعطّر ساز جاوید

For this navel (musk pod) is from the fold of the houri's garment,

Not that deer that is averse to people.

که این نافه زِ چینِ جیبِ حورَ است

نه آن آهو که از مَردم نُفور است

O friends, know the value of each other,

Since it is known, do not recite the explanation by heart.

رفیقان، قدرِ یک‌دیگر بدانید

چو معلوم است شَرح از بَر مَخوانید

The words of the advisor are just this:

That the stone-thrower of separation is in ambush.

مقالاتِ نصیحت‌گو همین است

که سنگ‌اندازِ هجران در کمین است