Hekayat 16 from Golestan of Saadi

Posted on September 06, 2024 by @hamed 5 0

English Translation for Hekayat

One of my friends complained to me about the unfavorable times, saying, “I have little means and many dependents, and I cannot bear the burden of poverty. Many times I have thought of moving to another region where no one would know of my good or bad fortune.”

Many have slept hungry, and no one knew who they were, Many have reached the end of their lives, and no one wept for them.

"But then I fear the mockery of enemies who would laugh behind my back and interpret my efforts for my family as a lack of manliness, saying:

‘Look at that man without honor, who will never see good fortune, Who chooses ease for himself and leaves his wife and children in hardship.’

And in the science of accounting, as you know, I have some knowledge. If, through your influence, a position could be found that would bring peace of mind, I would be eternally grateful." I said, “O brother, a king’s service has two sides: hope and fear, meaning hope for sustenance and fear for life. It is against the wisdom of the wise to expose oneself to this fear for the sake of that hope.”

No one comes to the house of a dervish, To demand the tax of land and garden. Either be content with worry and grief, Or place your liver before the crow.

He said, “You did not speak appropriately to my situation, nor did you answer my question. Have you not heard that whoever commits treachery will tremble at the reckoning?”

Honesty brings the pleasure of God, I have not seen anyone lost on the straight path.

And the wise say: Four types of people suffer from four others: a bandit from the king, a thief from the guard, a sinner from the informer, and a prostitute from the moralist. And the one whose account is clean has nothing to fear from the accountant.

Do not be lax in your work if you want, That when you are removed, your enemy has no opportunity. Be pure, and fear no one, O brother, The washermen beat only dirty clothes on the stone.

I said, "The story of the fox suits your situation. They saw it fleeing, stumbling and falling. Someone asked, ‘What calamity causes this fear?’ It said, ‘I heard that they are taking camels for forced labor.’

He said, ‘O fool! What resemblance do you have to a camel, and what similarity does it have to you?’ It said, ‘Be silent, for if the envious say out of spite that I am a camel and I am caught, who will care to investigate my case and save me? By the time the antidote is brought from Iraq, the snake-bitten person will be dead. You have virtue, piety, and honesty, but the envious lie in wait, and the claimants are in seclusion. If they describe your good character in the opposite way and you fall under the king’s scrutiny, will there be an opportunity for explanation? Therefore, I see it as wise to guard the kingdom of contentment and abandon the pursuit of high office.’

The sea has countless benefits, But if you seek safety, stay on the shore.

My friend heard this and became upset, frowning at my story and began to speak words of annoyance, saying, ‘What wisdom and competence is this, and what understanding and insight?’ The saying of the wise proved true: Friends are useful in prison, for at the table, all enemies appear as friends.

Do not consider a friend one who boasts of loyalty, And brotherhood in times of prosperity. A friend is one who takes the hand of a friend, In times of distress and helplessness.

I saw that he was becoming angry and was listening to advice with ill intent. I went to the chief accountant, with whom I had a prior acquaintance, and explained his situation, mentioning his qualifications and deservingness, so they appointed him to a minor position. After some time, they saw his good nature and appreciated his good management, and his position improved, reaching a higher rank. His star of fortune continued to rise until he reached the peak of favor and became close to the king, trusted and relied upon. I rejoiced at his well-being and said:

Do not worry about a difficult situation and do not lose heart, For the water of the spring of life is in the darkness. Do not despair, O brother in affliction, For the Merciful has hidden kindnesses.

Do not frown at the turn of the days, for patience, Though bitter, has a sweet fruit.

During that time, I had the opportunity to travel with a group of friends. When I returned from the pilgrimage to Mecca, he met me two stages away. I saw his outward state was distressed, and he was in the guise of a dervish. I asked, ‘What has happened?’ He said, ‘As you said, a group envied me and accused me of treachery. The king, may his kingdom endure, did not investigate the truth, and old friends and close companions remained silent about the truth and forgot our long companionship.’

Do you not see that before the lord of power, Those who pray place their hands on their chests? If fate brings him down, The whole world will trample him underfoot.

"In short, I endured various punishments until this week when the good news of the pilgrims’ safety arrived, and I was released from my heavy chains and my inherited kingdom was restored to me. I said, ‘You did not accept my advice at that time when I said: The service of kings is like a sea voyage, dangerous yet profitable; either you gain treasure or perish in the waves.’

Either the master gathers gold with both hands, Or one day the waves cast him dead on the shore.

I did not see it as beneficial to further scratch the wound of his heart with reproach and sprinkle salt on it. So I concluded with these words:

Did you not know that you would see chains on your feet, When you did not heed the advice of the people? If you cannot endure the sting again, Do not put your finger in the scorpion’s hole."

متن حکایت

یکی از رفیقان شکایتِ روزگارِ نامساعد به نزد من آورد که کفافِ اندک دارم و عیالِ بسیار و طاقتِ بار فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هرآن‌صورت که زندگانی کرده شود، کسی را بر نیک و بدِ من اطّلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

باز از شَماتتِ اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفایِ من بخندند و سعیِ مرا در حقِ عیال بر عدمِ مروّت حمل کنند و گویند:

مبین آن بی‌حَمیّت را که هرگز

نخواهد دید رویِ نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد به سختی

و در علم محاسبت چنان که معلوم است چیزی دانم و گر به جاهِ شما جهتی معین شود که موجبِ جمعیّتِ خاطر باشد، بقیّتِ عمر از عهدهٔ شکرِ آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم: عمل پادشاه، ای برادر، دو طرف دارد امید و بیم یعنی امیدِ نان و بیمِ جان و خلافِ رایِ خردمندان باشد، بدان امید متعّرضِ این بیم شدن.

کس نیاید به خانهٔ درویش

که خراجِ زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصّه راضی باش

یا جگربند پیش زاغ بنه

گفت: این مناسبِ حالِ من نگفتی و جوابِ سؤال من نیاوردی. نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد، پشتش از حساب بلرزد؟

راستی موجبِ رضایِ خداست

کس ندیدم که گم شد از رهِ راست

و حکما گویند: چهار کس از چهار کس به‌جان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غَمّْاز و روسْبی از محتسب، و آنرا که حساب پاک است از محاسِب چه باک است؟

مکن فراخ‌رَوی در عمل، اگر خواهی

که وقتِ رفعِ تو، باشد مجالِ دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس، ای برادر، باک

زنند جامهٔ ناپاک گازُران بر سنگ

گفتم: حکایت آن روباه مناسبِ حال توست که دیدندش گریزان و بی‌خویشتن، افتان و خیزان. کسی گفتش: چه آفت است که موجبِ مَخافَت است؟ گفتا: شنیده‌ام که شتر را به سُخْره می‌گیرند.

گفت: ای سَفیه! شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم، که را غمِ تخلیصِ من دارد تا تفتیشِ حالِ من کند؟ و تا تِریاق از عِراق آورده شود مارگزیده مرده بُوَد. تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت، امّا مُتِعَنِّتان در کمین‌اند و مدّعیان گوشه‌نشین. اگر آنچه حُسنِ سیرتِ توست به خلافِ آن تقریر کنند و در معرِض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجالِ مقالت باشد؟ پس مصلحت آن بینم که مُلکِ قَناعت را حراست کنی و ترکِ ریاست گویی.

به دریا در، منافع بی‌شمار است

و گر خواهی سلامت، بر کنار است

رفیق این سخن بشنید و بهم بر آمد و روی از حکایتِ من در هم کشید و سخن‌هایِ رنجش‌آمیز گفتن گرفت کاین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت؟ قول حکما درست آمد که گفته‌اند: دوستان به زندان به کار آیند که بر سفرهٔ همه دشمنان دوست نمایند.

دوست مشمار، آن که در نعمت زند

لافِ یاریّ و برادرخواندگی

دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست

در پریشان‌حالی و درماندگی

دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود، به‌نزدیکِ صاحب‌دیوان رفتم به سابقهٔ معرفتی که در میانِ ما بود و صورتِ حالش بیان کردم و اهلیّت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی بر این بر آمد لطفِ طبعش را بدیدند و حسنِ تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن مُتَمَکِّن شد. همچنین نَجْمِ سعادتش در ترقّی بود تا به اوجِ ارادت برسید و مقرّبِ حضرتْ و مشارٌاِلیْه و معتمَدٌ عَلَیْه گشت، بر سلامتِ حالش شادمانی کردم و گفتم:

ز کارِ بسته میندیش و دلْ شکسته مدار

که آبِ چشمهٔ حیوان درونِ تاریکی است

اَلا لایَجْأّرَنَّ اَخُو الْبَلیَّةِ

فَلِلرَّحْمٰنِ اَلْطافٌ خَفِیَّةٌ

منشین ترش از گردشِ ایّام که صبر

تلخ است ولیکن برِ شیرین دارد

در آن قُربت مرا با طایفه‌ای یاران اتّفاقِ سفر افتاد. چون از زیارتِ مکّه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد، ظاهرِ حالش را دیدم پریشان و در هیأتِ درویشان. گفتم: چه حالت است؟ گفت: آن چنانکه تو گفتی طایفه‌ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و مَلِک، دامَ مُلْکُهُ، در کشفِ حقیقتِ آن استقصا نفرمود و یارانِ قدیم و دوستانِ حَمیم از کلمهٔ حق خاموش شدند و صحبتِ دیرین فراموش کردند.

نه بینی که پیشِ خداوندِ جاه

نیایش‌کنان دست بر بر نهند؟

اگر روزگارش در آرد ز پای

همه عالمش پای بر سر نهند

 

فی‌الجمله به انواعِ عقوبت گرفتار بودم تا در این هفته که مژدهٔ سلامتِ حُجّاج برسید، از بندِ گرانم خلاص کرد و مِلْکِ موروثم خاص. گفتم: آن نوبت اشارتِ من قبولت نیامد که گفتم: عملِ پادشاهان چون سفرِ دریاست خطرناک و سودمند، یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج روزی افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش ریشِ درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. بدین کلمه اختصار کردیم:

ندانستی که بینی بند بر پای

چو در گوشت نیامد پند مردم؟

دگر ره چون نداری طاقتِ نیش

مکن انگشت در سوراخ گژدم