Hekayat 17 from Golestan of Saadi

Posted on September 06, 2024 by @hamed 4 0

English Translation for Hekayat

A few travelers were in my company, outwardly adorned with piety, and one of the nobles had a high opinion of this group and had assigned them a stipend. However, one of them acted in a way that was not befitting of dervishes. The noble’s opinion soured, and their support dwindled. I wanted to find a way to secure my companions’ livelihood. I sought an audience with the noble, but the doorkeeper did not let me in and treated me harshly. I excused him, for the wise have said:

Do not approach the doors of lords, ministers, and kings without a mediator, For when dogs and doorkeepers find a stranger, one grabs his collar and the other his hem.

When the close attendants of the noble learned of my situation, they brought me in with honor and assigned me a higher position. However, I humbly sat lower and said:

Let me remain a humble servant, To sit among the ranks of the servants.

He said, “By God, what is this talk?!”

If you sit on our heads and eyes, I will bear your burden, for you are precious.

In short, I sat and spoke on various topics until the matter of my companions’ misstep came up. I said:

What fault did the generous lord see, That he holds his servant in contempt? God’s greatness and justice are certain, He sees the fault but maintains the sustenance.

The noble greatly appreciated this speech and ordered the means of livelihood for my companions to be prepared as before and to cover the days of their idleness. I thanked him for the favor, kissed the ground in service, and apologized for my boldness. As I was leaving, I said:

When the Kaaba becomes the destination of needs, people travel from far distances to see it, You must bear with people like us, For no one throws stones at a fruitless tree.

متن حکایت

تنی چند از روندگان در صحبتِ من بودند، ظاهرِ ایشان به صَلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حقِّ این طایفه حُسنِ ظنّی بلیغ؛ و اِدراری معیّن کرده؛ تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسبِ حالِ درویشان. ظنِّ آن شخصْ فاسد شد و بازارِ اینان کاسِد. خواستم تا به طریقی کَفافِ یاران مُستَخلَص کنم. آهنگِ خدمتش کردم. دربانم رها نکرد و جَفا کرد؛ و معذورش داشتم که لطیفان گفته‌اند:

دَرِ میر و وزیر و سلطان را

بی‌وسیلت مگرد پیرامَن

سگ و دربان چو یافتند غریب

این گریبانْشْ گیرد آن دامن

چندان‌که مقرّبانِ حضرتِ آن بزرگ بر حالِ وُقوفِ من وقوف یافتند و به اِکرام درآوردند و برتر مقامی معیّن کردند، امّا به‌تواضع فروتر نشستم و گفتم:

بگذار که بندهٔ کمینم

تا در صفِ بندگان نشینم

گفت: الله الله! چه جایِ این سخن است؟!

گر بر سر و چشمِ ما نشینی

بارت بکشم که نازنینی

فی‌الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زَلَّتِ یاران در میان آمد و گفتم:

چه جرم دید خداوندِ سابق‌الاِنعام؟

که بنده در نظرِ خویش خوار می‌دارد

خدای راست مسلّم بزرگواری و حکم

که جرم بیند و نان برقرار می‌دارد

حاکم این سخن را عظیم بپسندید و اسباب مَعاشِ یاران فرمود تا بر قاعدهٔ ماضی مهیّا دارند و مَؤونتِ ایّامِ تعطیل وفا کنند. شکرِ نعمت بگفتم و زمینِ خدمت ببوسیدم و عذرِ جسارت بخواستم و در وقتِ برون آمدن گفتم:

چو کعبه قبلهٔ حاجت شد، از دیارِ بعید

روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ

تو را تحمّلِ امثالِ ما بباید کرد

که هیچ کس نزند بر درختِ بی‌بَر، سنگ