Hekayat 27 from Golestan of Saadi

Posted on September 06, 2024 by @hamed 3 0

English Translation for Hekayat

There was a man who excelled in the art of wrestling, knowing three hundred and sixty fine techniques, and each day he would wrestle using a different one. He had a particular fondness for one of his students and taught him three hundred and fifty-nine techniques, but he always delayed teaching him the last one. In time, the student became so strong and skilled that no one could match him. He even boasted to the king of that era, saying, “The only advantage my master has over me is his seniority and the right of mentorship; otherwise, I am his equal in strength and skill.” The king found this statement troubling and ordered a wrestling match between them.

A spacious arena was arranged, and the pillars of the state, the dignitaries of the court, and the strongmen of the land gathered. The student entered like a raging elephant, with such force that if he had struck a mountain of iron, he would have uprooted it. The master realized that the young man was stronger than him, so he used the unique technique he had kept hidden. The student did not know how to counter it and was thrown to the ground. The crowd cheered, and the king ordered rewards for the master and scolded the student, saying, “You dared to challenge your mentor and were defeated.” The student replied, “O King of the world! He did not overpower me with strength but with a technique he had withheld from me all his life. Today, he used that technique to defeat me.”

The king said, "For such a day, the wise have said: Do not give your friend so much power that he can become your enemy. Have you not heard what the one who was betrayed by his own protégé said?:

Either there was no loyalty in the world, Or no one in this age practiced it. No one learned the art of archery from me, Without eventually making me their target."

متن حکایت

یکی در صنعتِ کشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بندِ فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشهٔ خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی‌الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمانِ او با او امکانِ مقاومت نبود تا به حدّی که پیش ملِکِ آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از رویِ بزرگیست و حقِ تربیت؛ وگرنه به قوّت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دُشْخوار آمد. فرمود تا مُصارعت کنند.

مقامی مُتَّسع ترتیب کردند و ارکانِ دولت و اعیانِ حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیلِ مست اندر آمد به صَدمَتی که اگر کوهِ رویین بودی از جای بر کندی. استاد دانست که جوان به قوّت از او برتر است؛ بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود، با او در آویخت. پسر دفعِ آن ندانست، به هم بر آمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که؛ با پرورندهٔ خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاهِ روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علمِ کشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت. امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت: از بهر چنین روزی؛ که زیرکان گفته‌اند: دوست را چندان قوّت مده که دشمنی کند تواند. نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟:

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علمِ تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد