Hekayat 31 from Chapter 2 of Golestan of Saadi

Posted on September 08, 2024 by @hamed 4 0

English Translation for Hekayat

I grew weary of the company of my friends in Damascus, so I ventured into the wilderness of Jerusalem and found solace among the animals.

Until I was captured by the Franks and made to work in the trenches of Tripoli with the Jews.

One of the chiefs of Aleppo, who had a prior acquaintance with me, passed by, recognized me, and said: “What is this state you are in?!”

I replied: "What can I say?:

I fled from people to the mountains and the plains

For I was not devoted to God among men

Imagine my state now

That I must endure in the stable of the ignoble

It is better to be in chains among friends

Than in a garden with strangers."

He took pity on my condition and for ten dinars, freed me from captivity, took me to Aleppo, and married me to his daughter with a dowry of a hundred dinars.

Some time passed. She was ill-tempered, quarrelsome, and disobedient; she began to speak harshly and made my life miserable.

An ill-tempered wife in the house of a good man

Is like hell in this world

Beware of a bad companion, beware!

And protect us, our Lord, from the torment of the fire

One day, she said with a tone of reproach: “Are you not the one my father bought back from the Franks?”

I replied: “Yes! I am the one he bought back for ten dinars from the Franks and handed over to you for a hundred dinars.”

I heard that a great man saved a sheep

From the jaws and claws of a wolf

At night, he placed a knife to its throat

The soul of the sheep lamented:

"You saved me from the clutches of the wolf

Only to see that you yourself are the wolf."

متن حکایت

از صحبتِ یارانِ دِمَشْقم مَلالتی پدید آمده بود؛ سر در بیابانِ قُدس نهادم و با حیوانات اُنس گرفتم.

تا وقتی که اسیرِ فرنگ شدم، در خَنْدَقِ طَرابُلُس با جُهودانم به کارِ گِل بداشتند.

یکی از رؤسایِ حَلَب که سابقه‌ای میانِ ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟!

گفتم: چه گویم؟:

همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت

که از خدای نبودم به آدمی پرداخت

قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت

که در طویلهٔ نامردمم بباید ساخت

پای در زنجیر پیشِ دوستان

بِهْ که با بیگانگان در بوستان

بر حالتِ من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نِکاح من در آورد به کابین، صد دینار.

مدّتی برآمد. بدخوی ستیزه‌روی نافرمان بود؛ زبان درازی کردن گرفت و عیشِ مرا مُنَغَّص داشتن.

زنِ بد در سرایِ مردِ نکو

هم در این عالم است دوزخِ او

زینهار از قرینِ بد، زِنهار!

وَ قِنا رَبَّنا عَذابَ النّار

باری زبانِ تَعَنّت دراز کرده همی‌گفت: تو آن نیستی که پدرِ من تو را از فرنگ باز خرید؟!

گفتم: بلی! من آنم که به ده دینار از قیدِ فرنگم بازخرید و به صد دینارْ به دستِ تو گرفتار کرد.

شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دستِ گرگی

شبانگه کارد در حلقش بمالید

روانِ گوسپند از وی بنالید:

که از چنگالِ گرگم در ربودی

چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودی