Collection: The Culture of Iranian Folktales by A. A. Darvishian and R. Khandan
Page Number in the Collection: Volume 2, Pages 21–26
Source or Narrator: Abolqasem Anjavi Shirazi
Reference Book: Iranian Tales, Volume 1, Part 2, Page 268
Collection: The Culture of Iranian Folktales by A. A. Darvishian and R. Khandan
Page Number in the Collection: Volume 2, Pages 21–26
Source or Narrator: Abolqasem Anjavi Shirazi
Reference Book: Iranian Tales, Volume 1, Part 2, Page 268
Author's Note
This is a tale of jinn and fairies. We have documented other versions of this story as well. This particular version is included in Iranian Tales.
Legendary Creatures
The Fairy King's Daughter
Demon (Div)
Talking Lion and Mare
Giant Ants
Ear-Catcher (Gush-Gir)
Sludge-Eater (Lak-Lajankhor)
Cold-Catcher (Sarma-Khor)
Acrobat (Shalang-Andaz)
Stone-Castle (Ghaleh Sang-Andaz
Once upon a time, there was an old woodcutter who had a bald son. One day, the old man died. After some time, the bald son’s mother had no choice but to send him to the wilderness to collect firewood. The bald boy went to the wilderness every day but couldn’t find any wood. On the third day, he noticed four bouquets of flowers floating in the river, even though it wasn’t the season for flowers. He picked them up and brought them home. Since out-of-season flowers were rare, the boy's mother decided to present them to the king as a gift. The king rewarded them with a considerable amount of gold.
The king’s left-hand minister, who was very wicked, became jealous and decided to get rid of the boy. He told the king, “You have forty favorite wives, and these four bouquets won’t suffice. It would be better to send the bald boy to fetch forty bouquets.” The king summoned the boy and ordered him to bring forty out-of-season bouquets.
The boy said goodbye to his mother and followed the river’s flow. Eventually, he reached a garden where he saw an ornate throne draped with a white sheet. Curious, he lifted the sheet and found a young girl lying there, her head severed and placed on her chest. Frightened, the boy hid. After a while, a demon descended from the sky, took a small jar of oil and a cane from a tree, reattached the girl’s head to her body with the oil, struck her with the cane, and brought her back to life. The demon gave her food, severed her head again, and left.
The boy noticed that drops of the girl’s blood fell into the river and turned into out-of-season bouquets. He retrieved the oil and cane, revived the girl, and learned that she was the daughter of the King of the Fairies. A demon had kidnapped her out of love. The boy promised to free her, then severed her head again and hid. The demon returned, revived her, and left after feeding her. The boy revived her once more and asked her to trick the demon into revealing where his life-force was hidden.
The girl seduced the demon and discovered that his life-force was hidden in the right foot of a limping deer. After the demon left, the boy followed the stream to the deer, retrieved the life-force, and returned to the girl. When the demon arrived and saw the boy and the girl, the boy threatened him with the life-force. Terrified, the demon agreed to carry them and his treasure back to their homeland in exchange for the return of his life-force. The boy complied but smashed the life-force jar upon arrival, killing the demon.
The boy took the girl home along with the treasure. Following her instructions, he filled a golden basin with water, severed the girl’s head, and let forty drops of her blood fall into the basin, each transforming into a bouquet. He revived her with the oil and cane, then took the bouquets to the king, who rewarded him handsomely.
The jealous minister grew angrier and persuaded the king to order the boy to fetch “lion’s milk, carried in a lion’s skin, and brought on the back of a lion.” The boy relayed this to the girl, who advised him to request silk rope, iron shoes, and funding from the minister to complete the task. With these items, the boy traveled to a forest where he found a lion suffering from a thorn in its paw. He removed the thorn with the silk rope, and in gratitude, the lion gathered the milk and carried the boy back. The king, rejuvenated by bathing in the milk, rewarded the boy again.
The minister’s jealousy led to another task: obtaining forty foals from a magical mare. Following the girl’s advice, the boy tricked the mare using a golden saddle and treats, leading her and her foals to the king.
Despite his successes, the minister still schemed against the boy, sending him to retrieve the daughter of the “King of Tattered Ears.” With the girl’s guidance, the boy enlisted companions with unique abilities: an eavesdropper, a glutton, a fire-eater, a speedster, and a stone-thrower. Together, they overcame the king’s challenges and brought back his daughter.
The minister, as a last resort, convinced the king to send the boy to the afterlife to bring news of the king’s deceased parents. The boy dug a secret tunnel to the cemetery, filled it with firewood, and lured the king and minister inside. He then set the tunnel ablaze, killing them both. The boy married the fairy princess and became king.
یکی بود یکی نبود پیرمرد خارکنی بود که یک پسر کچل داشت. زد و پیرمرد مرد. پس از مدتی مادر کچل ناچار او را به دنبال خار به صحرا فرستاد کچل هر روز به صحرا می رفت و خاری پیدا نمی کرد تا این که روز سوم در آب رودخانه چشمش به چهار دسته گل که فصل روییدنشان نبود د افتاد. آنها را از آب گرفت و به خانه آورد. چون در آن فصل گل بی موسم نمی رویید مادر کچل آنها را به عنوان تحفه به پادشاه هدیه کرد پادشاه در عوض مقداری طلا به آنها داد. وزیر دست چپ شاه که خیلی بد جنس بود به کچل حسودی کرد و تصمیم گرفت او را از میان بردارد به پادشاه گفت شما چهل سوگلی دارید و این چهار دسته گل کفاف آنها را نمیدهد بهتر است کچل را بفرستید تا چهل دسته گل بیاورد. پادشاه کچل را خواست و به او دستور داد تا چهل دست گل بی موسم برای او بیاورد. کچل پس از وداع با مادرش دنبال آب رودخانه را گرفت تا به باغی رسید. چشمش به تخت مرصعی افتاد که روی آن شمد سفیدی کشیده بودند. کچل شمد را کنار زد و دید دختر جوانی دراز کشیده است در حالی که سرش را بریده و روی سینه اش گذاشته اند کچل ترسید و خود را پنهان کرد. پس از مدتی دیوی از آسمان آمد و از روی درختی یک کلوک روغن و یک ترکه خیزران را برداشت سر دختر را با آن روغن به تنش چسباند و با ترکه به دختر زد. دختر عطسه ای کرد و برخاست دیو غذایی به دختر داد و باز سرش را برید و رفت. پسر دید قطره های خون دختر درون آب میریزد و تبدیل به دسته گل بی موسم می شود. کچل کلوک روغن و ترکه ی خیزران را برداشت و دختر را زنده کرد. دختر به او گفت: من دختر شاه پریان هستم دیو عاشق من شده و مرا دزدیده است. کچل به او قول داد که آزادش کند بعد سر دختر را برید و به پناهگاه خود رفت. پس از چند دقیقه دیو آمد و با روغن و ترکه دختر را زنده کرد. با او غذا خورد، سرش را برید و رفت کچل از پناهگاهش خارج شد دختر را زنده کرد و به او گفت: هر طور شده دیو را فریب بده تا جای شیشه ی عمرش را به تو بگوید. وقتی دیو آمد، دختر با ناز و عشوه دیو را فریفت و فهمید که جای شیشه ی عمر دیو در پای راست آهوی لنگی است. دیو که رفت پسر رفت سرچشمه و آهو را پیدا کرد و شیشه ی عمر را از پایش درآورد و نزد دختر رفت وقتی دیو آمد و دختر و کچل را دید عصبانی شد. پسر شیشه ی عمر دیو را به او نشان داد. دیو خیلی ترسید. پسر به دیو گفت برو تمام طلا و جواهر خودت را از سیاه چال بیاور و روی یک شاخت بگذار و مرا و این دختر را هم روی شاخ دیگرت سوار کن و به شهر و دیار خودمان برسان و در عوض من هم شیشه ی عمرت را به تو پس میدهم. دیو همین کار را کرد و آنها را به دیار خودشان رساند وقتی به شهر رسیدند پسر شیشه عمر دیو را به زمین زد دیو دود شد و به هوا رفت پسر دختر را با طلا و جواهر به خانه اش برد آن وقت به دستور دختر طشت طلایی پر از آب کرد سر دختر را برید و چهل قطره از خون دختر را در آب ریخت، هر قطره خون تبدیل به یک دسته ی گل بی موسم شد. بعد کچل با روغن و ترکه خیزران دختر را زنده کرد و چهل دسته گل را برای شاه برد شاه و اطرافیانش زر بسیار به کچل دادند. وزیر دست چپ بیشتر دلگیر شد. شاه را به هوس انداخت تا برای این که جوان بماند، از شیر شیر در پوست شیر به بار شیر استفاده کند. شاه کچل را احضار کرد و آنچه وزیر به او یاد داده بود از کچل خواست پسر به خانه رفت و ماجرا را به دختر گفت دختر به او گفت به شاه بگو که یک طناب ابریشم هزار ذرعی میخواهم از پول وزیر هزاران هزار سکه طلا می خواهم از پول وزیر چهل دست لباس آهنین می خواهم از پول وزیر و چهل کفش آهنی می خواهم از پول وزیر. کچل نزد شاه رفت و چیزهایی را که دختر به او یاد داده بود به شاه گفت. شاه هم به وزیر دستور داد تا همه چیز را آماده کند. وزیر ناچار شد دستور شاه را اجرا کند. کچل با راهنمایی دختر شاه پریان به راه افتاد رفت و رفت تا رسید به بیشه ای که کنار آن شیری افتاده بود و خار بزرگی به پایش رفته بود. پسر با طناب ابریشمی خار را از پای شیر در آورد شیر از هوش رفت وقتی به هوش آمد پسر به او گفت که شیر شیر در پوست شیر به بار شیر میخواهد. شیر که از پسر محبت دیده بود همه شیرها را صدا کرد و آنچه را که پسر میخواست به او داد. پسر سوار بر شیری شد و به قصر پادشاه رفت شاه در شیر شیر شنا کرد و جوان تر و زیباتر شد بعد به اطرافیانش امر کرد به کچل زر بدهند. وزیر که بسیار ناراحت شده بود شاه را به طمع داشتن مادیان چهل کره انداخت. شاه کچل را احضار کرد و به او دستور داد که مادیان چهل کره را بیاورد. پسر به خانه آمد، وقتی دختر ماجرا را فهمید به پسر گفت برگرد پیش پادشاه و بگو یک زین مرصع به طلا می خواهم از پول وزیر یک آیینه بدل نمای طلا می خواهم از پول وزیر هزاران هزار سکه میخواهم از پول وزیر چهل بار شراب کهنه میخواهم از پول وزیر آنها را که گرفتی نزد من بیاور. کچل نزد شاه رفت و آنچه را از دختر شنیده بود باز گفت شاه به وزیر امر کرد که وسایل سفر کچل را فراهم کند کچل به خانه برگشت و پس از این که از دختر راهنمایی گرفت سفر را آغاز کرد. رفت و رفت تا به چشمه ای رسید که آب بسیار زلالی داشت. این همان چشمه ای بود که مادیان چهل کره برای خوردن آب به آنجا می آمد. پسر آب را گل آلود کرد مادیان با چهل کره اش آمد وقتی دید آب گل آلود است رفت. پسر از پناهگاهش بیرون آمد و آب چشمه را صاف و زلال کرد. مادیان چهل کره برای بار دوم آمد سرچشمه و دید آب صاف شده است. خیلی خوشحال شد. پسر به مادیان گفت من آب را صاف کردم بعد از مادیان خواهش کرد که اجازه دهد زین طلا بر پشتش بگذارد مادیان سرش را بالا برد و چشمش به آیینه مرصع افتاد که پسر به شاخه ی درخت آویزان کرده بود خیلی خوشش آمد. پسر زین را بر پشت مادیان گذاشت و سوارش شد پیش کره ها هم نقل و نبات می ریخت و کره ها به دنبال مادرشان حرکت میکردند تا رسیدند به قصر پادشاه پادشاه از دیدن مادیان چهل کره خیلی خوشحال شد و به اطرافیانش دستور داد که زر فراوان به کچل بدهند. وزیر که عاصی شده بود پادشاه را تحریک کرد تا کچل را به دنبال دختر پادشاه گلیم گوش بفرستد. این بار هم به راهنمایی دختر کچل چهل بار سقز، چهل بار پیه چهل دست لباس طلا و هزاران هزار درهم پول از وزیر گرفت و با چند نفر دیگر راهی شد در بین راه به مورچه هایی برخورد که اندازه شتر بودند. پیه ها را مثل دیواری دور خودشان کشیدند و مشغول استراحت شدند. پس از مدتی راه رفتن کچل به ترتیب به گوش گیر, لک لجن خور، سرما خور شلنگ انداز و قلعه سنگ انداز برخورد و آنها را هم با خود همراه کرد. تا این که به شهر پادشاه گلیم گوش رسیدند. پادشاه کچل و همراهانش به قصر دعوت کرد و به اطرافیانش دستور داد که آنها را مسموم کنند. این توطئه توسط گوش گیر بر ملا شد. شاه ناچار از کچل عذرخواهی کرد و به او گفت اگر میخواهی دختر مرا ببری چند شرط را باید به جا بیاوری اول این که چاهی را که سالیان سال پاک نشده یک روزه پاک کنید این کار توسط لك لجن خور فوری انجام شد. شاه گفت: آب حمامی را پنج شبانه روز می جوشانیم یکی از شما باید برود و ساعتی آنجا باشد موقعی که بیرون می آید بگوید سردم است. این کار هم توسط سرماخور انجام گرفت. پادشاه گلیم گوش خواست که نامه ای را به کشور همسایه برسانند و جوابش را هم در عوض پنج دقیقه بیاورند. شلنگ اندازه این کار را انجام داد. شاه دید آنها همه شرطها را انجام دادند. ناچار دختر را به آنها داد. ولی تصمیم داشت که جای دخترش را با یک کنیز عوض کند که گوش گیر حرفهایشان را شنید و تیر آنها به سنگ خورد وقتی کچل و دختر به شهر رسیدند یکراست به قصر پادشاه رفتند چند روزی گذشت اما وزیر همچنان از دست کچل ناراحت بود باز شاه را تحریک کرد که کچل را بفرستد به آن دنیا تا از پدر و مادرشان که مرده بودند خبری بیاورد. شاه وسوسه شد و کچل را احضار کرد و هر چه را که وزیر یادش داده بود به کچل گفت کچل به خانه رفت و از دختر راهنمایی گرفت. او توسط دويست عمله نقبی از قصر شاه تا قبرستان کند و توی نقب هم هیزم ریخت و روی هیزم ها روغن چراغ کچل نزد شاه رفت و از شاه و وزیر خواست که به همراه او به دیدن پدر و مادرشان بروند کچل آنها را داخل نقب کرد و وقتی به انتهای نقب رسیدند کچل از راه مخفی خارج شد و هیزم ها را آتش زد وزیر و شاه هر دو سوختند و از بین رفتند. کچل هم شد پادشاه.